شبگرد

روزهای زندگی یک شبگرد

شبگرد

روزهای زندگی یک شبگرد

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۲/۲۸
    546
  • ۰۲/۰۱/۲۰
    544
  • ۰۱/۱۲/۲۱
    543
  • ۰۱/۰۶/۳۱
    542
  • ۰۱/۰۳/۲۴
    541
  • ۰۰/۱۱/۱۰
    538
  • ۰۰/۱۰/۱۲
    537
پیوندهای روزانه

روز اول

۲۸
آبان

 

بدون هیچ دلیلی خاصی، قصد دارم ده پست روزمره بنویسم. این پست ها، شاید خیلی بی مزه و حوصله سر بر باشن، شاید هم خوندنی باشن.

 

***

 

بعد از یه مدت طولانی رفتیم مشهد. مغزهامون شدیدا قفل بود و این تنوع می تونست حالمون رو بهتر کنه. حدس می زدیم هوا سرد باشه. بنابراین، طیفی از لباس های گرم شامل بلوز شلوار پاییزی تا کاپشن اسکیمویی برای امپراطور نینی برداشتم. یه گوشه ای از چمدون هم برای خودم موند که وسایلم رو چپوندم و البته دفتر لغتم رو برداشتم در حالی که می دونستم عمرا بهش نگاهی نمیندازم. رفتیم و اتاق رو تحویل گرفتیم و بعدش رفتیم حرم. هوا ابری بود و همه چیز برق می زد. با اینکه بارها و بارها حرم امام رضا رفتم، باز هم اون وسط گیج شدم. شاید دلیلش اینه که دوست دارم بی هدف گشت بزنم. در هر صورت، سوتی های پی در پی مسیریابی من، همیشه بخشی از سفره. روز دوم سفر، اوضاع به هم ریخت. برای نماز صبح بیدار شده بودیم که اولین جمله ای که شنیدم این بود: "مردک بووووووق بالاخره کار خودش رو کرد! "  

در این چند ماه اخیر، هر کسی که سرش توی حساب و کتاب بود می دونست که باید منتظر اتفاقاتی باشیم و با چند نفری که صحبت کرده بودم، همه می گفتن شوک بنزینی، قراره بحران ایران رو وصل کنه به بحران عراق و لبنان و البته سوریه. من هم هر بار می گفتم عمرا همچین خریتی نمی کنن و اگر قراره کشور به هم بریزه، باید منتظر انتخابات باشیم و قیمت بنزین عوض نمیشه. ولی خب، اون ها درست می گفتن!

من هم یه چند تا فحشی نثار باعث و بانی ش کردم و روزم رو شروع کردم. خبر بد، لحظه ی اول چندان شوکه م نکرد ولی بعد، مثل یه جوهر سیاه، کل وجودم رو گرفت. اعصاب نداشتیم و امپراطور نینی هم تصمیم گرفته بود شیطنت و بی حوصلگی ش رو چند برابر کنه. خدا میدونه که اون روز چقدر انرژی صرف کنترل خشمم کردم و البته دو بار ناموفق بودم. اواخر روز بود که این جمله رو شنیدم: بالاخره شروع شد.

مملکت ریخته بود به هم.

 

 

  • ۹ نظر
  • ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۵:۵۵
  • ۱۴۳ نمایش
  • شبگرد


وقتی سبک زندگی آدمیزاد جوری باشه که وجود آدم به جایی یا کسی برنخوره، یعنی عمر رو سه صفر باختیم. توی دنیایی که همه چیز داره سقوط میکنه، احتمالا ما هم در حال سقوطیم، فقط به عنوان انسان های خوب و گوگولی، چتر گرفتیم دستمون که توی جریان سقوط، باقی اشیاء به مغزمون اصابت نکنن!

  • ۲ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۵
  • ۱۷۶ نمایش
  • شبگرد

503

۰۱
مرداد


یه زمانی بحث رسپری ها مد شده بود. ملت میرفتن نمایشگاه و همایش در مورد رسپری. من هم البته یکیش رو خریدم که اون موقع صد هزار بود. قصدم البته مثل آقایون و خانم های این حوزه، تغییر جهان با رسپری نبود. میخواستم بازی قارچ خور و چند تا بازی دیگه ی میکرو رو روش نصب کنم.


  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۸
  • ۱۳۶ نمایش
  • شبگرد

502

۳۱
تیر


بیشتر کارهایی که درگیرش هستیم سود چندانی نداره و عمر تلف کنه. اینو میدونیم ولی حاضر نیستیم قبول کنیم. چون جامعه ی مریض و ساختارها این رو می پسندن و بابت این کارهای بیخود ما رو تحسین می کنن. 
عمر ما اینطوری می گذره

  • ۴ نظر
  • ۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۴:۳۹
  • ۱۸۳ نمایش
  • شبگرد

501

۱۶
تیر

در شش ماه گذشته، بابا هفته ای دو بار زنگ میزد و میگفت برو شناسنامه و کارت ملی ت رو عوض کن. منم هر بار میخندیدم که تابعیتم رو نمیگیرن ازم. حالا بماند که واقعا شرایطش رو نداشتم و کسی نبود آشوبگر اعظم رو نگه داره که من برم و برگردم. نتیجه اینکه حالا کارت بانکیم منقضی شده و اندوخته ی مالی م توی این کارت زندانی شده. بانک ها هم کارت ملی و شناسنامه م رو نمیپذیرن. چرا خب؟ :)

  • ۴ نظر
  • ۱۶ تیر ۹۸ ، ۰۱:۳۱
  • ۱۷۳ نمایش
  • شبگرد

500

۰۶
تیر


عملیات آزاد سازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا. این دو تا شهر بعد از چهار سال از محاصره آزاد شده بودن و فرمانده ی یگان زرهی آزادی بخش، یه سردار بازنشسته ی ایرانی بوده. سردار علی پور روی اولین تانک، پیشاپیش نیروهاش ایستاده بود و به ابراز احساسات مردم جواب میداد. باقی نیروها هم پشت سرشون وارد شهر شدن.


این تصویر چه نوری پاشید به ذهنم. خدا رحمتتون کنه شهید علی پور عزیز... 


  • ۰ نظر
  • ۰۶ تیر ۹۸ ، ۰۱:۰۰
  • ۱۶۲ نمایش
  • شبگرد

499

۰۳
تیر


یه شب خواب دیدم رفتم حرم حضرت زینب ولی دارم به حضرت معصومه سلام میدم. شب بعدش ولی خواب دیدم رفتم ترکیه و به فروشگاه زارا، اچ اند ام، مانگو، دوگو و برشکا سر زدم و یه خروار خرید کردم. گویا راه دمشق از ترکیه میگذره. اضافه بار نخورم حالا!



  • ۲ نظر
  • ۰۳ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۲
  • ۱۸۱ نمایش
  • شبگرد

498

۲۵
خرداد


جدیدا لفظ عدالتخواه بین یه عده تبدیل شده به فحش. به نظرم آدم یه عدالتخواه پراشکال باشه بهتره از اینکه یه ماله کش حرفه ای باشه. ماله می کشید که پسرباجناق این و پسر اون همینطور برن بالاتر؟ مثلا دارین از ارزش ها دفاع می کنید؟ ارزش ها رو که به قهقرا فرستادید شما!


  • ۱ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۵
  • ۱۸۲ نمایش
  • شبگرد

497

۲۳
خرداد


یه بنده خدایی هست، تیپش روشنفکریه و بین اینوری ها و اونوری ها اسکی میره. تهیه کننده ی برنامه ش توی شبکه ی چهار یکی از نهادها ی حکومتیه و خودش و خانومش چپ و راست بیژن اشتری رو لایک میکنن. دوست دارم یه روز ببینمش و بزنم روی دوشش که، برادر بزرگوار، این جماعت روشنفکر تو رو آدم حساب نمیکنن تا وقتی که بابت هرچیزی که هستی نگی غلط کردم و خودت رو روی زمین نکشی. نه دوست عزیز، حتی اون موقع هم آدم حسابت نمیکنن. حالا هی شترگاوپلنگ باش.


  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۵
  • ۱۴۱ نمایش
  • شبگرد

بازگشت

۲۲
خرداد

کی بود میگفت؟ یادم نیست ولی میگفت: '' وقتی حس بی هویتی و تنهایی میکنی، خودت رو کشون کشون تا وطنت برسون. خاک حالت رو خوب میکنه''.
برای مدت کوتاهی برگشتم به جایی که به دنیا اومدم و بزرگ شدم و اینبار بیشتر از همیشه حس بازگشت داشتم. چون بعد از حدود سه سال زمینی مسافرت میکردم و در طول سیزده ساعتی که توی راه بودیم، چشم به راه دیدن کوه های دوست داشتنی م بودم. بالاخره شکل کوه ها یواش یواش تغییر کرد و کوه های زاگرس از دور معلوم شد. اگر این کوه ها رو از نزدیک ندیدین، شاید منظورم رو نفهمید. ولی کوه های زاگرس شخصیت دارن. روی این کوه ها و دامنه هاشون، درخت های بلوط و در مناطق گرمسیرتر، درخت بلوط و کُنار پیدا میشه. 
وقتی رسیدیم خونه، هُرم گرما کوبیده شد توی صورتمون. بوی خاص هوای شرجی و درخت های حیاط با هم قاطی شده بود. ایستادم که وطن، اجی مجی لاترجی بگه و کل خشمی که از بهمن ماه تا الان روی قلبم بوده رو بشوره و ببره. ولی اتفاقی نیفتاد. یاد یه قانون قدیمی افتادم. جادو برای آدم بزرگا جواب نمیده و خب، من چند وقتی هست که بزرگ شدم.


  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۱
  • ۱۲۲ نمایش
  • شبگرد