بعضی وقتها حس میکنم که دارم از زیر آب به دنیا نگاه میکنم. همه چیز گنگه و رنگها قاطیان. دیروز اینطور بودم. امروز هم همینطور.
دیروز کلهی صبح رفتم دانشگاه. تا خود ظهر مغزم روشن نشد و چند تا سوتی بدجور هم دادم. مثلا گفتم جمهوری چک از بازماندههای یوگوسلاویه. بنده خدا استاده فکر کنم روحیهش نابود شد.
بعدش هم رفتم یه کافی میکس خریدم که شاید مغزم روشن بشه که نشد و در همین حین، کتک کاری دانشجوها رو میدیدم که گاهی به محوطه نمازجمعه میکشید و گاهی میرفت سمت کتابخونه مرکزی.
بعد کلاس، دانشگاه آروم بود ولی همه داشتن هم رو چپ چپ نگاه میکردن. منم همچنان خیال میکردم اون موجود نامرئی همیشگیام. نبودم ولی.
حالا هم کلهی صبح پاشدم و به دو تا از استادها که رابطه خوبی باهام دارن، ایمیل زدم که با هم مقاله کار کنیم و چاه خودم رو عمیقتر کردم.
به هر حال زندگی داره میگذره.