شبگرد

روزهای زندگی یک شبگرد

شبگرد

روزهای زندگی یک شبگرد

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۲/۲۸
    546
  • ۰۲/۰۱/۲۰
    544
  • ۰۱/۱۲/۲۱
    543
  • ۰۱/۰۶/۳۱
    542
  • ۰۱/۰۳/۲۴
    541
  • ۰۰/۱۱/۱۰
    538
  • ۰۰/۱۰/۱۲
    537
پیوندهای روزانه

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

485

۲۵
اسفند


به آدم هایی با گذشته ی تیره نمیتونم اعتماد کنم. آدم ها اغلب برمیگردن به ریشه هاشون و اون چیزی که در سی ساله ی اول زندگیشون بودن. برای همین میگم: من به '' اون آدم''  نمیتونم اعتماد کنم.


  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۵۰
  • ۱۴۵ نمایش
  • شبگرد


بهش گفتم:

توی کتاب هری پاتر، یه مدرسه ی بزرگ جادوگری بود به اسم هاگوارتز که ساختمونش یه قلعه بود. برای مخفی موندن قلعه از چشم کسانی که جادوگر نبودن، جادویی اجرا شده بود و هر غیرجادوگری گذرش به اون سمت میخورد، به جای اون قلعه ی قشنگ و بزرگ، یه ساختمون مخروبه می دید و یه تابلو که نوشته ش این بود: خطر مرگ! نزدیک نشوید.

حکایت این شهر اینه. از بیرون که نگاه کنی، احساس غربت و خفگی می کنی ولی وقتی واردش میشی، تازه می فهمی یه دنیای دیگه ست :) 


  • ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۳۴
  • ۱۷۷ نمایش
  • شبگرد


خب من جز گروهی از آدم ها بودم که بساط زندگی شخصیم شامل دو تا میز، چند قطعه کتابخونه، حدود هشتصد جلد کتاب و چند دراور می شد. روان نویس ها و دفترها و سررسید ها و کلی خرت و پرت دیگه هم طبیعتا جز ملزومات  بود.
امسال چیکار کردم؟ نشستم و با خودم گفتم:  شبگرد، ته ش چی؟ تا کی میخوای اینقدر سنگین زندگی کنی و سنگین سفر کنی؟ تا کی میخوای جای بچه ت رو به خاطر این وسایل تنگ کنی؟ خب، باید بگم درجا به این سوالم جواب دادم و کتابها رو فرستادم توی جعبه و میزها و کتابخونه ها رو حباب پیچ کردم و فرستادم توی انباری. تا وقتی که یه خونه ی بزرگتر داشته باشیم که این وسایل، جای کسی رو تنگ نکنه و البته به خودم قول دادم دیگه به این همه وسیله، وسیله ای اضافه نکنم و بعضی رو رد کنم بره. حالا هم شروع کردم، دقیقه دقیقه ی زندگی رو از روی زمین برای خودم جمع می کنم. میدونم که دیگه زندگی وقت آزاد به من هدیه نمیده. خودم باید وقت های آزاد رو بدزدم.

  • ۷ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۱۱
  • ۳۲۰ نمایش
  • شبگرد

482

۱۵
اسفند


داشتم می خوندم که رسیدم به این خط:
'' حتی برای خوردن سبزیجات هم باید دندان تیز کرد، ولی آن مایه ی سودا آنقدر نرم است که عملا با آب دهان جذب می شود. در چین پنیر سویا را سر قبر قوم و خویش هایی می برند که ارواحشان مدت هاست چانه و آرواره ندارند. ''
جدا از جهان بینی عجیب و غریب آدم های دیگه ی این دنیا، جمله ی آخری منو یاد یه چیزی انداخت. وقتی کسی افسرده ست و غمی که منشاش ناپیداست زمینش زده، مثل آدم بی آرواره می مونه. باید خوشی ها رو ریز ریز کرد و بصورت مداوم به خوردش داد. یه خوشی بزرگ و مقطعی ، مثل یه مرغ بریون لذیذ برای این آدم می مونه. نه میتونه نگه ش داره، نه میتونه بخورش..


  • ۲ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۱۲
  • ۱۵۴ نمایش
  • شبگرد

سلاخ در خانه!

۰۶
اسفند

هر ماه مجبورم چهار عدد بلدرچین رو به یازده قسمت تقسیم کنم و فریزش کنم. مشکل اینه که بلدرچین ها رو نمیتونم بدون دستکش توی دستم بگیرم. لمس استخون های کوچولوی بلدرچین، حالم رو بد میکنه. اخیرا فهمیدم دلیلش چیه: شباهت بدن بلدرچین به جوجه رنگی و نگه داشتن جوجه رنگی در بچگی. اونقدر اون جوجه های فلک زده رو توی دست می گرفتم و اینور و اونور می بردم و وقتی میمردن براشون اشک می ریختم که تبدیل شدن به جزئی از گذشته ی من. حالا مجبورم بخشی از گذشته ی خودم رو سلاخی کنم‌!

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۰۸
  • ۱۳۳ نمایش
  • شبگرد

480

۰۵
اسفند


آدم حتی اگه محکم باشه، توی چشم بقیه نباید محکم به نظر بیاد. اگر محکم به نظر بیاد، اگه صبرش زیاد باشه، به مرور این استحکام و صبر تبدیل میشه به وظیفه. بعدش همه از آدم طلبکار میشن، بعدش مجبور میشی به درک احساسات ریز و درشت بقیه بدون اینکه کسی به احساساتت اهمیت بده. آدم میشه مسئول شاد کردن بقیه، بدون اینکه کسی بپرسه فلانی؟ تو خوشحالی؟


  • ۲ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۴۱
  • ۱۴۷ نمایش
  • شبگرد