شبگرد

روزهای زندگی یک شبگرد

شبگرد

روزهای زندگی یک شبگرد

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۲/۲۸
    546
  • ۰۲/۰۱/۲۰
    544
  • ۰۱/۱۲/۲۱
    543
  • ۰۱/۰۶/۳۱
    542
  • ۰۱/۰۳/۲۴
    541
  • ۰۰/۱۱/۱۰
    538
  • ۰۰/۱۰/۱۲
    537
پیوندهای روزانه

۶۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

486

۰۸
فروردين


یعنی چی که روی سنگ قبر، جای تاریخ تولد می نویسن بهار و جای تاریخ مرگ می نویسن خزان؟ جای تاریخ تولد و مرگ باید به ترتیب نوشت: بهار و باز هم بهار


  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۱۶
  • ۱۷۱ نمایش
  • شبگرد

485

۲۵
اسفند


به آدم هایی با گذشته ی تیره نمیتونم اعتماد کنم. آدم ها اغلب برمیگردن به ریشه هاشون و اون چیزی که در سی ساله ی اول زندگیشون بودن. برای همین میگم: من به '' اون آدم''  نمیتونم اعتماد کنم.


  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۵۰
  • ۱۵۴ نمایش
  • شبگرد


بهش گفتم:

توی کتاب هری پاتر، یه مدرسه ی بزرگ جادوگری بود به اسم هاگوارتز که ساختمونش یه قلعه بود. برای مخفی موندن قلعه از چشم کسانی که جادوگر نبودن، جادویی اجرا شده بود و هر غیرجادوگری گذرش به اون سمت میخورد، به جای اون قلعه ی قشنگ و بزرگ، یه ساختمون مخروبه می دید و یه تابلو که نوشته ش این بود: خطر مرگ! نزدیک نشوید.

حکایت این شهر اینه. از بیرون که نگاه کنی، احساس غربت و خفگی می کنی ولی وقتی واردش میشی، تازه می فهمی یه دنیای دیگه ست :) 


  • ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۳۴
  • ۱۸۷ نمایش
  • شبگرد

سلاخ در خانه!

۰۶
اسفند

هر ماه مجبورم چهار عدد بلدرچین رو به یازده قسمت تقسیم کنم و فریزش کنم. مشکل اینه که بلدرچین ها رو نمیتونم بدون دستکش توی دستم بگیرم. لمس استخون های کوچولوی بلدرچین، حالم رو بد میکنه. اخیرا فهمیدم دلیلش چیه: شباهت بدن بلدرچین به جوجه رنگی و نگه داشتن جوجه رنگی در بچگی. اونقدر اون جوجه های فلک زده رو توی دست می گرفتم و اینور و اونور می بردم و وقتی میمردن براشون اشک می ریختم که تبدیل شدن به جزئی از گذشته ی من. حالا مجبورم بخشی از گذشته ی خودم رو سلاخی کنم‌!

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۰۸
  • ۱۴۳ نمایش
  • شبگرد

479

۲۳
بهمن


هیچ وقت در تمام زندگیم، اینقدر احساس بی سوادی نکرده بودم. این روزها، این حس به قدری برام قویه که ترجیح میدم به جای حرف زدن یا نوشتن، سکوت کنم. 

خب آخه چرا الان؟ چرا الان باید چشمم باز بشه؟ درست در زمانی که وقت خیلی کمی برای خودم دارم و برای یادگیری، راهی ندارم؟ دیگه به شب بیداری هم نمیتونم امید ببندم چون به شدت روی اخلاق و حوصله ی آدم اثر گذاره و نمی پذیرم که مادر کم حوصله ای باشم...


  • ۳ نظر
  • ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۱۹
  • ۱۹۵ نمایش
  • شبگرد

نداره عنوان

۱۹
بهمن


سوال های توی ذهنم رو باید همون موقع جواب می دادم و الان که ته مغزم گندیدن، می فهمم که دیر شده. خیلی دیر

  • ۰ نظر
  • ۱۹ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۳۶
  • ۱۵۸ نمایش
  • شبگرد

473

۱۳
آذر

یه بیماری مخوف در بین سردبیرهای وطنی وجود داره. اینکه درخواست مطلب میکنن و پیگیر میشن و اصرار دارن که هر چه زودتر مطلب رو براشون ارسال کنیم و وقتی با شرایط سخت و شلوغ مطلب رو می نویسید، زحمت خوندنش رو به خودشون نمیدن. مگر اینکه هزار بار بهشون یادآوری بشه که البته من متنفرم از این کار.
+هی آدم رو پشیمون میکنن از بازگشت به بعضی فضاها!

پی نوشت بی ربط: من هیچ وقت کاربر منظم و خوبی برای شبکه های اجتماعی نبودم. نه حوصله نوشتن پست به درد بخور دارم و نه در فضاش احساس امنیت میکنم. ولی یه چیز رو در تمام این سال ها خوب فهمیدم. این فضا، فضایی فاشیستیه. منظورم البته سلبریتی های کله گنده نیست. منظورم همین همفکرهای خودمه.


  • ۰ نظر
  • ۱۳ آذر ۹۷ ، ۰۱:۱۱
  • ۱۵۷ نمایش
  • شبگرد

463

۱۲
مهر

مگ بعد از مکثی گفت: '' من آرزو داشتم کاش اصلا قلبی نداشتم که اینطور به درد بیاید''.
زنان کوچک، فصل روزهای سیاه، لوئیزا می آلکوت

پی نوشت: راست میگه. من هم قلب رو دوست ندارم.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مهر ۹۷ ، ۰۰:۴۵
  • ۱۷۵ نمایش
  • شبگرد

462

۰۷
مهر

آدم اگر کمی عاقل باشه، نسبت به کنجکاوی آدم ها حساسیت نشون میده. این خوب نیست کسی زیادی در مورد آدم بدونه. حتی ما آدم های خیلی معمولی. اطلاعات شخصی ما که حتی شامل اطلاعات کاملا جزئی میشه، میتونه جمع بشن و تبدیل به پتکی بشن در دست دوستانی که معلوم نیست همیشه دوست بمونن. اینطوریه که آدمیزاد مجبوره یکسری آدم ها رو بندازه در دالان حذف. دالان حذف چیه؟ یه مسیر منطقی که به حذف آدم ها در گذشت زمان منجر میشه.
و کل این قضیه به این معنا نیست که ما آدم بدی هستیم یا طرف مقابل آدم بدیه. اصلا و ابدا
میشه گفت همه ی ما خوبیم، فقط خطوط قرمزمون متفاوته.

  • ۲ نظر
  • ۰۷ مهر ۹۷ ، ۰۱:۰۶
  • ۲۶۳ نمایش
  • شبگرد

460

۳۱
شهریور


طلایی ترین دقیقه ی نیم سال اول 97، شب نوزدهم رمضان اتفاق افتاد. وقتی که بعد از اذان صبح توی حرم امام علی قدم می زدیم و با تعجب گفتم چرا حال اینجا یهو اینقدر عجیب شد؟ انگار اتفاقایی داره میفته که ما نمی فهمیم! و جناب جواب داد: حواست نیست؟ سخنران داره مو به مو این لحظه رو تشریح میکنه. الان دقیقا زمان ضربت خوردن امامه!


  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۳۸
  • ۲۰۹ نمایش
  • شبگرد