روز چهارم
بعد از نماز صبح نشستم سر مشق و کارهام. تازه داشت مغزم گرم می شد که امپراطور نینی از خواب بیدار شد. رفتم خوابوندمش و تا خواستم برگردم سر کارهام، باز هم بیدار شد و این روند چهار بار تکرار شد و بار پنجم، شکست رو پذیرفتم. متوجه شدم که در بین خواب و بیداری، زیر چشمی نگاه میکنه ببینه هستم یا نه ! تو کی هستی فرزندم؟
باقی روز هم، درگیر شست و شو و رُفت و روب و پخت و پز بودم. اعصاب هم نداشتم البته و رسیدن خبری مبنی بر اینکه نت قرار نیست فعلا ها وصل بشه، خشمم رو بیشتر کرد. عصر دوباره رفتم امپراطور نینی رو بخوابونم و اونقدر شیطنت کرد که من خوابم برد و اون نه و چی بدتر از خواب موندن دم غروب؟ با اعصاب خرد تر از خواب بیدار شدم و رفتیم بیرون که به یکسری از کارهام برسم. اول رفتیم به یه موسسه آموزشی که کتابی که لازم داشتم رو بخرم. منشی ش تمام تلاشش رو کرد که بسته ی آموزشی دو میلیون تومنی ش رو بندازه به من و البته من هم با خونسردی اجازه دادم خوب حرف بزنه بعد اومدم بیرون. گرچه پشیمونم که چرا با اون لحن بی ادبانه ای که داشت، به حسابش نرسیدم. بعد هم رفتم کتابفروشی و یکسری وسایلی که نیاز داشتم رو خریدم و وقتی اومدم توی ماشین، امپراطور نینی دفترم رو برداشت و زد روش و اسم خودش رو گفت. یعنی مال منه! من هم گفتم شرمنده ! دفتر خودمه. و به این ترتیب سر دفتر دعوامون شد و امپراطور نینی زارها زد و دفتر رو گاز زد. بعد هم بردیمش بازی. اونجا یه دایناسور تیرکس داشت که به شدت ازش می ترسید. اگر بچه م نبود، قطعا با اون تیرکس میفتادم دنبالش ولی چه کنیم با این مهر مادری.
الان هم روز تموم شده و دارم بقایای پنجم آذر 1398 رو جمع می کنم و به ششم آذر 1398 فکر میکنم که مثل تخم مرغ شانسی می مونه. در ظاهر یه روز معمولیه و از خدا میخوام که یه روز معمولی باشه. روزهای معمولی خود خوشبختی هستن.
- ۹۸/۰۹/۰۵
- ۱۲۸ نمایش
می دونم می دونید که خدا چقدر به وقت کم شما برکت میده به خاطر توجه تون به بچه و خانواده.
خدا خیرتون بده.
فکر می کنم شهید مطهری بودن که روزی یک صفحه قرآن می خوندن به نیت برکت در وقت.
به اون سایت ها که فرمودید دسترسی پیدا کردید من منتظرم و شدیداً نیاز دارم بهشون. البته bullet journal idea رو سرچ کردم و یه سری چیزا دیدم ولی نمی دونم منظور شما همینا بود یا نه.
ممنونم.