روز پنجم
امپراطور نینی از بین اسباب بازی هاش، قطارش رو پیدا کرد و گفت براش روشنش کنم. واگن ها رو به لوکوموتیو وصل کردم و تا اومدم ریل ها رو نصب کنم، امپراطور دکمه ی قطار رو زد و قطار بدون ریل توی خونه راه افتاد و اون ور اتاق، به دیوار خورد و واژگون شد. صحنه ی سورئالی بود. حس عجیبی داشت حرکت یه قطار بدون ریل. به این فکر کردم که این حرکتش، چقدر با ذات قطار بودنش در تضاده و بعد به این فکر افتادم که چقدر آدم هایی که بر خلاف ذات شون رفتار می کنن ترسناک میشن. مثلا مادرهایی که مادر بودن رو کنار میذارن یا مردهایی که مثل یه مرد رفتار نمیکنن یا زن هایی که هرچیزی هستن به جز یک زن.
بعد دیدم چه فرصتی از این بهتر؟ بنشینم اسباب بازی ها رو دسته بندی کنم. حدود دو ماه پیش، داده بودم برای اسباب بازی ها کیسه بدوزن. سبد اسباب بازی ها رو کف زمین خالی کردم و امپراطور حسابی از این هرج و مرج ذوق زده شد. توپ ها، لگوهای خونه سازی، بازی های فکری و حیوانات رو دسته بندی کردم. آخرین حیوان ها رو که جمع کردم، امپراطور به وضعیت مشکوک شد و احتمالا حس کرد به اعتمادش خیانت شده. در نتیجه بدو بدو اومد سراغ کیسه ها که خالی شون کنه ولی نتونست. چون کیسه ها رو سریع بردم توی اتاق و الحمدالله فعلا دستش به دستگیره ی در نمی رسه. بعد چهار بار کتاب پوتکا و پوتکا و دو بار کتاب میوه ها رو براش خوندم که دیدم حالم داره بد میشه. انگار تمام انرژی های خوب دنیا تموم شده بود و توی مغزم قیر ریخته بودن. تا دو سه سال پیش، وقتی این حالت شروع میشد، گاهی تا هفته ها باقی می موند. شرایط جوری می شد که حتی توانایی انجام کارهای روزمره رو نداشتم و توضیحی هم نداشتم برای این وضعیت. با این حال، وقتی امروز باز دچار این وضعیت روحی شدم، غذا رو درست کردم و برای مدیریت امپراطور، مجبور شدم به تلویزیون پناه ببرم. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و نمیتونستم افکارم رو جمع کنم. ولی می تونستم بفهمم، تمام افکار منفی و فشارهای روانی این مدت، به این شکل داره خودش رو نشون میده. امپراطور از خونه موندن کلافه شده بود و پدر امپراطور احتمالا دیروقت می رسید، در نتیجه با هر سختی که بود، خودم رو مجبور کردم که بریم بیرون.
مسجد معمولا جای خوبی برای بچه های کوچیک نیست چون همیشه یه خانم پیر بی اعصاب یا یه خانم جوان عصاقورت داده ی جلسه ای آماده ست که در مورد تربیت بچه و شلوغ کاریش با لحن بدی تذکر بده. به همین خاطر، هیچوقت امپراطور رو سمت زنونه نمی برم و ایشون با پدرشون تشریف می برن مردونه(برای نیم وجب بچه چه القاب و تشریفاتی می نویسم من!). ولی امروز با امپراطور رفتیم سمت زنونه. نماز رو به جماعت نخوندم که بشه راحت تر مدیریتش کرد. یه بار هم از جلوی چشمم دور شد که تا خواستم نمازم رو بشکنم پیداش شد! بعد از نماز، یه خانم بهش نون سنگگ داد با پنیر. معمولا پنیر اون هم پاستوریزه نمیدم به بچه ولی لطف اون خانم رو نمیشد رد کرد. امپراطور هم سنگ تمام گذاشت و با هر گاز میگفت: به به! هام هام! و بعد با خوشحالی لقمه ش رو نشونم میداد. خلاصه حیثیت برای من نذاشت. بعد برگشتیم خونه و سه ساعت باقی مونده تا ساعت خوابش رو به هر شکلی که بود، گذروندیم. همین.
پی نوشت: عراق رو کجای دلم بذارم؟
- ۹۸/۰۹/۰۸
- ۱۴۶ نمایش
چقدر خوب...
هم قلمتون، هم همه چیز...خدا حفظتون کنه.
+ آخه تلویزیون...؟؟؟ عالم ازین زشت تر پناه ندارد!
+ کربلا را بگذارید که حج در پیش است! ایران خودمون رو بچسبیم فعلا.