روز نهم
مدت هاست از فکر کردن خسته شدم. مستند درست و حسابی نمی بینم و اخبار رو هر چند قرن یکبار میخونم. به قول پدر امپراطور نینی، این رویه اگر ادامه پیدا کنه، قدرت تجزیه و تحلیل اطرافم رو از دست می دم. احتمالا این اتفاق بزودی میفته. از اونجایی که خوندن این درگیری های ذهنی برای شمای خواننده سخته، حرفم رو همینجا تمومش می کنم و میرم سراغ یه موضوع دیگه:
این روزها، با یه گروهی دارم کار میکنم که تقریبا مثل هم فکر می کردیم. تا اینجای کار خوب بود ولی چند وقت پیش که داشتم آرشیو وبلاگ رییسشون رو میخوندم، به پست عجیبی برخوردم. پستی که در نهایت پست فطرتی، موضوعی رو مسخره کرده بود که برام ارزش بود و نکته ی جالب می دونید چیه؟ اینکه الان این آقای محترم دقیقا در مورد همون موضوع داره کار میکنه و جهتش با گذشته صد و هشتاد درجه متفاوته. شاید طرز فکرش عوض شده باشه و تمام تلاشم رو میکنم که بد قضاوت نکنم ولی، این همه تغییر در این مدت طبیعی نیست. حالا نشستم اینستاگرام تک تک اعضای اصلی کار رو می بینم و متن ها و کامنت ها رو می خونم و میدونید به چه نتیجه ای رسیدم؟ ای دل غافل! من وسط دعوای دو گروه گیر کردم که این وسط، آرمان و هدف صرفا براشون حکم سنگ رو داره که به هم پرت کنن. حالا هم دقیقا امروز، دقیقا همین امروز قصد دارم کارشون رو جمع کنم و بهشون تحویل بدم و بگم تا شش ماه آینده وقتم پره. باز خوش به حال ما خانم ها! اگر من یه مرد بودم و دغدغه ی کرایه خونه سرماه رو داشتم و یا خانمی بودم که به لحاظ مالی مستقله، اون وقت چیکار می کردم؟ طبیعتا باید تحمل می کردم یا با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. چقدر این دست بسته بودن ها و احتیاط ها شجاعانه و غم انگیزه...
- ۹۸/۰۹/۳۰
- ۱۴۸ نمایش
یه دوست متاهل داشتم،توی مدرسه کار می کرد.
وسطای سال دیدمش و فهمیدم بیکار شده...
گفتم مدرسه چی شد؟
گفت اومدم بیرون.
گفتم چرا؟؟؟
گفت: دروغ می گفتن.
!!!
کسی که تا این حد به رزق ایمان داشته باشه کم دیدم.
و همه ی ما داریم توی این جامعه، ناخودآگاه و کم کم ، محافظه کار و محتاط میشیم.