سربالایی
چند ماهِ پیش کارم رو تحویل دادم. دلیلش خوددرگیری رئیسم بود و البته از کسی که به واسطه ی آقازاده بودن آسانسوری رشد کرده، انتظار بیشتری نمیره. از اون روز تا الان، تحت فشار روانی شدیدم. متاسفانه من آدم کاری نکردن نیستم و این وضعیت داره دیوانه م میکنه. برای موقعیت های کاری جدید هم وسواس زیادی به خرج میدم و چندین مولفه رو در نظر میگیرم که مهمترینش اینه: جای شخص مستحق تری رو اشغال نکنم! من نمیتونم به خاطر احساسات شخصیم، موقعیت شغلی یه پسر جوون که قصد ازدواج داره رو اشغال کنم یا حقوقی رو دریافت کنم که فرق زیادی به حال زندگیم نداره ولی خانم یا آقای دیگه ای هست که به این حقوق برای گذران زندگیش نیازمنده. سازگاری کار با شرایط زندگیم هم مهمه و فقط امکان دورکاری دارم. خلاصه اینجوریه که روزها و شب ها میگذره و من پریشون تر میشم. روزها که درگیر رسیدگی به امورات امپراطور نینی هستم و شب ها تا دیر وقت، ذهنم درگیر اینه که چه کاری ازم برمیاد؟ حتی گاهی برای خروج از این فضا به کار تباهی مثل ارشد خوندن فکر میکنم! قسمت ترسناک کار اینجاست که هرچه از فضای فعالیت مفید فاصله میگیرم، تغییراتی رو در روحیه م می بینم که باهاش بیگانه بودم تا الان. مثلا روز به روز بیشتر از فضای بحث های جدی فاصله میگیرم و موضوعاتی که بهشون فکر میکنم دم دستی تر و سطحی تر میشن.
این روزها بیشتر از هر روز دیگه ای، جای خالی خانواده م رو حس میکنم. خانواده ای که اگر بهشون نزدیک بودم یا حداقل هفته ای یه بار می دیدمشون، زندگی برام آسون تر میشد. به هر حال شرایط فعلی جور دیگه ایه و باید با تمام قوا جلوی مچاله شدن روحیه م رو بگیرم.
- ۵ نظر
- ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۰۷:۱۲
- ۱۹۱ نمایش