485
به آدم هایی با گذشته ی تیره نمیتونم اعتماد کنم. آدم ها اغلب برمیگردن به ریشه هاشون و اون چیزی که در سی ساله ی اول زندگیشون بودن. برای همین میگم: من به '' اون آدم'' نمیتونم اعتماد کنم.
- ۰ نظر
- ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۵۰
- ۱۵۴ نمایش
به آدم هایی با گذشته ی تیره نمیتونم اعتماد کنم. آدم ها اغلب برمیگردن به ریشه هاشون و اون چیزی که در سی ساله ی اول زندگیشون بودن. برای همین میگم: من به '' اون آدم'' نمیتونم اعتماد کنم.
بهش گفتم:
توی کتاب هری پاتر، یه مدرسه ی بزرگ جادوگری بود به اسم هاگوارتز که ساختمونش یه قلعه بود. برای مخفی موندن قلعه از چشم کسانی که جادوگر نبودن، جادویی اجرا شده بود و هر غیرجادوگری گذرش به اون سمت میخورد، به جای اون قلعه ی قشنگ و بزرگ، یه ساختمون مخروبه می دید و یه تابلو که نوشته ش این بود: خطر مرگ! نزدیک نشوید.
حکایت این شهر اینه. از بیرون که نگاه کنی، احساس غربت و خفگی می کنی ولی وقتی واردش میشی، تازه می فهمی یه دنیای دیگه ست :)
آدم حتی اگه محکم باشه، توی چشم بقیه نباید محکم به نظر بیاد. اگر محکم به نظر بیاد، اگه صبرش زیاد باشه، به مرور این استحکام و صبر تبدیل میشه به وظیفه. بعدش همه از آدم طلبکار میشن، بعدش مجبور میشی به درک احساسات ریز و درشت بقیه بدون اینکه کسی به احساساتت اهمیت بده. آدم میشه مسئول شاد کردن بقیه، بدون اینکه کسی بپرسه فلانی؟ تو خوشحالی؟
هیچ وقت در تمام زندگیم، اینقدر احساس بی سوادی نکرده بودم. این روزها، این حس به قدری برام قویه که ترجیح میدم به جای حرف زدن یا نوشتن، سکوت کنم.
خب آخه چرا الان؟ چرا الان باید چشمم باز بشه؟ درست در زمانی که وقت خیلی کمی برای خودم دارم و برای یادگیری، راهی ندارم؟ دیگه به شب بیداری هم نمیتونم امید ببندم چون به شدت روی اخلاق و حوصله ی آدم اثر گذاره و نمی پذیرم که مادر کم حوصله ای باشم...
قبل از خواب کلیپ جدید اون خواننده ی مزخرف رو دیده بودم. کلاه روسی و بازوبند نازی نشانش، خونم رو به جوش آورده بود. یه ساعت قبل از نماز صبح بیدار شدم و تایپ کردم و تایپ کردم و نهایتا، کل متن رو پاک کردم. برای استدلال کردن در مورد بدیهیات خیلی خسته بودم. خسته م. چشمم به ساعت که افتاد، دیدم که ای وای بر من. با این وضعیت دارم از پرواز جا میمونم. پروسه ی سنگین آماده کردن امپراطور نینی رو طی کردم و بعد به سیل خروشان ماشین هایی پیوستیم که توی تاریکی صبح و با چراغ های قرمزشون، مثل یه رودخونه از مواد مذاب به نظر میرسیدن. خورشید داشت طلوع میکرد و کل دریاچه ی چیتگر رنگ خون گرفته بود. من هم ته گلوم مزه ی خون می داد و مغزم انگار مدت ها بود بهش خون نرسیده بود. اون لحظه یهو حسی اومد سراغم. حس کنده شدن از یه مرحله ی زندگی و ورود به یه مرحله ی دیگه. اسمش چی بود؟ نمیدونم. هر چی که بود، زندگی دیگه اون راه پر رمز و راز نبود. بیشتر شبیه یه ظرف یکدست فرنی بود با شیرینی کم.