شبگرد

روزهای زندگی یک شبگرد

شبگرد

روزهای زندگی یک شبگرد

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۲/۲۸
    546
  • ۰۲/۰۱/۲۰
    544
  • ۰۱/۱۲/۲۱
    543
  • ۰۱/۰۶/۳۱
    542
  • ۰۱/۰۳/۲۴
    541
  • ۰۰/۱۱/۱۰
    538
  • ۰۰/۱۰/۱۲
    537
پیوندهای روزانه

۶۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

روز چهارم

۰۵
آذر

 

بعد از نماز صبح نشستم سر مشق و کارهام. تازه داشت مغزم گرم می شد که امپراطور نینی از خواب بیدار شد. رفتم خوابوندمش و تا خواستم برگردم سر کارهام، باز هم بیدار شد و این روند چهار بار تکرار شد و بار پنجم، شکست رو پذیرفتم. متوجه شدم که در بین خواب و بیداری، زیر چشمی نگاه میکنه ببینه هستم یا نه ! تو کی هستی فرزندم؟

باقی روز هم، درگیر شست و شو و رُفت و روب و پخت و پز بودم. اعصاب هم نداشتم البته و رسیدن خبری مبنی بر اینکه نت قرار نیست فعلا ها وصل بشه، خشمم رو بیشتر کرد. عصر دوباره رفتم امپراطور نینی رو بخوابونم و اونقدر شیطنت کرد که من خوابم برد و اون نه و چی بدتر از خواب موندن دم غروب؟ با اعصاب خرد تر از خواب بیدار شدم و رفتیم بیرون که به یکسری از کارهام برسم. اول رفتیم به یه موسسه آموزشی که کتابی که لازم داشتم رو بخرم. منشی ش تمام تلاشش رو کرد که بسته ی آموزشی دو میلیون تومنی ش رو بندازه به من و البته من هم با خونسردی اجازه دادم خوب حرف بزنه بعد اومدم بیرون. گرچه پشیمونم که چرا با اون لحن بی ادبانه ای که داشت، به حسابش نرسیدم. بعد هم رفتم کتابفروشی و یکسری وسایلی که نیاز داشتم رو خریدم و وقتی اومدم توی ماشین، امپراطور نینی دفترم رو برداشت و زد روش و اسم خودش رو گفت. یعنی مال منه! من هم گفتم شرمنده ! دفتر خودمه. و به این ترتیب سر دفتر دعوامون شد و امپراطور نینی زارها زد و دفتر رو گاز زد. بعد هم بردیمش بازی. اونجا یه دایناسور تیرکس داشت که به شدت ازش می ترسید. اگر بچه م نبود، قطعا با اون تیرکس میفتادم دنبالش ولی چه کنیم با این مهر مادری.

الان هم روز تموم شده و دارم بقایای پنجم آذر 1398 رو جمع می کنم و به ششم آذر 1398 فکر میکنم که مثل تخم مرغ شانسی می مونه. در ظاهر یه روز معمولیه و از خدا میخوام که یه روز معمولی باشه. روزهای معمولی خود خوشبختی هستن.

 

  • ۱ نظر
  • ۰۵ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۶
  • ۱۲۱ نمایش
  • شبگرد

روز سوم

۰۴
آذر

 

نیم متر پست نوشتم و دستم خورد پاک شد. گویا غیر از خودسانسوری های خودم، نیروهای غیبی هم برای سانسورم تلاش میکنن :)

مطلب روز سوم رو با یکسری غر در مورد زندگی روزمره شروع کردم و با غر در مورد وضعیت جامعه به پایان بردم. ولی حالا که همش پاک شد، خودم و شما رو به تقوای الهی دعوت میکنم و اینکه بولت ژورنال داشته باشید چون خیلی خوبه. همین.

 

پی نوشت: از خدا میخوام که اسم بولت ژورنال رو نشنیده باشید و نتونید سرچ کنید چون نت قطعه! حس این آزار خوشاینده. البته شاید هم از افراد کلاسیکی باشید ای دی اس ال دارید. در این صورت شما رو با اینترنت جهانی تنها میذارم :)

 

  • ۴ نظر
  • ۰۴ آذر ۹۸ ، ۲۲:۳۲
  • ۱۴۸ نمایش
  • شبگرد

روز دوم

۲۹
آبان

 

امشب، بدون اینکه از قبل برنامه ای داشته باشم، با سه تا بیست ساله ی شلوغ رفتم رستوران. غیر از شلوغ کاری و آبروریزی که سر گرون بودن منوی رستوران درآوردن (واقعا گرون نبود!) و البته لگد پرونی های گاه و بیگاه امپراطور نینی، میشه گفت شب خوبی بود. از بودن توی جمع معذب نبودم و اون فاصله ی کیلومتری رو بین خودم و اون ها احساس نمی کردم. بین حرف هاشون، حس کردم که چقدر این ها زلالن و چقدر آرمان و آرزو هنوز توی وجودشون زنده ست. بعد برگشتیم خونه و امپراطور نینی رو بردم بخوابه. از بعد از سفر اربعین، شب ها زودتر می خوابه و این ساعت خواب رو با چنگ و دندون حفظ کردم. چون به هر حال برای رشدش لازمه. برای اینکه بخوابه، وانمود کردم که بیدار نیستم و اون هم خیلی تلاش کرد که بیدارم کنه و بعد از نیم ساعت جنگ یک طرفه، شکست خورد و خوابید. همونطور که توی تاریکی به سقف زل زده بودم، به این فکر کردم که چقدر خوب میشد اگر تمام سقف رو ستاره ی شب تاب می چسبوندم. شاید یه روزی اگر خودمون خونه داشته باشیم، همچین کاری رو انجام بدم.

از صبح چیز زیادی یادم نمیاد. کار خونه بود و این وسط، کمی مطالعه. به لطف قطعی اینترنت، کار رو تعطیل کردم و از صاحب کار هم هیچ خبری نیست. نبود اینترنت، انگار منو پرت کرده توی یه قاره و اون رو پرت کرده توی یه قاره ی دیگه!

پست قبلی تقریبا ناقص موند. برنامه داشتم امشب ادامه ش بدم ولی دیدم، دوست ندارم اون همه سیاهی و نگرانی رو دنبال خودم بکشم. هرچقدر هم وانمود کنیم که به زندگی واقعی برگشتیم، باز هم در بخش های پنهانی ذهنمون و بدون اینکه قصدش رو داشته باشیم، پرونده این قضایا بازه و ذره ذره اعصابمون رو له می کنه. می دونید کی دقیقا می فهمیم که چی شده؟ وقتی اینترنت وصل بشه و ببینیم تموم مرز بندی ها عوض شده. روی این ویرانه ای که باقی مونده، جناح های فکری عوض شده و آدم هایی که روزی همفکرمون بودن، شاید نباشن و آدم هایی که روزی همفکرمون نبودن، شاید حالا همفکرمون باشن که این مورد دوم بعیده. زیادی شور این قضایا رو درآوردم و توی ذهنم بزرگنماییش کردم؟ نمیدونم شاید. امیدوارم اینطور باشه.

 

  • ۴ نظر
  • ۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۳:۵۳
  • ۱۴۳ نمایش
  • شبگرد

روز اول

۲۸
آبان

 

بدون هیچ دلیلی خاصی، قصد دارم ده پست روزمره بنویسم. این پست ها، شاید خیلی بی مزه و حوصله سر بر باشن، شاید هم خوندنی باشن.

 

***

 

بعد از یه مدت طولانی رفتیم مشهد. مغزهامون شدیدا قفل بود و این تنوع می تونست حالمون رو بهتر کنه. حدس می زدیم هوا سرد باشه. بنابراین، طیفی از لباس های گرم شامل بلوز شلوار پاییزی تا کاپشن اسکیمویی برای امپراطور نینی برداشتم. یه گوشه ای از چمدون هم برای خودم موند که وسایلم رو چپوندم و البته دفتر لغتم رو برداشتم در حالی که می دونستم عمرا بهش نگاهی نمیندازم. رفتیم و اتاق رو تحویل گرفتیم و بعدش رفتیم حرم. هوا ابری بود و همه چیز برق می زد. با اینکه بارها و بارها حرم امام رضا رفتم، باز هم اون وسط گیج شدم. شاید دلیلش اینه که دوست دارم بی هدف گشت بزنم. در هر صورت، سوتی های پی در پی مسیریابی من، همیشه بخشی از سفره. روز دوم سفر، اوضاع به هم ریخت. برای نماز صبح بیدار شده بودیم که اولین جمله ای که شنیدم این بود: "مردک بووووووق بالاخره کار خودش رو کرد! "  

در این چند ماه اخیر، هر کسی که سرش توی حساب و کتاب بود می دونست که باید منتظر اتفاقاتی باشیم و با چند نفری که صحبت کرده بودم، همه می گفتن شوک بنزینی، قراره بحران ایران رو وصل کنه به بحران عراق و لبنان و البته سوریه. من هم هر بار می گفتم عمرا همچین خریتی نمی کنن و اگر قراره کشور به هم بریزه، باید منتظر انتخابات باشیم و قیمت بنزین عوض نمیشه. ولی خب، اون ها درست می گفتن!

من هم یه چند تا فحشی نثار باعث و بانی ش کردم و روزم رو شروع کردم. خبر بد، لحظه ی اول چندان شوکه م نکرد ولی بعد، مثل یه جوهر سیاه، کل وجودم رو گرفت. اعصاب نداشتیم و امپراطور نینی هم تصمیم گرفته بود شیطنت و بی حوصلگی ش رو چند برابر کنه. خدا میدونه که اون روز چقدر انرژی صرف کنترل خشمم کردم و البته دو بار ناموفق بودم. اواخر روز بود که این جمله رو شنیدم: بالاخره شروع شد.

مملکت ریخته بود به هم.

 

 

  • ۹ نظر
  • ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۵:۵۵
  • ۱۴۴ نمایش
  • شبگرد


وقتی سبک زندگی آدمیزاد جوری باشه که وجود آدم به جایی یا کسی برنخوره، یعنی عمر رو سه صفر باختیم. توی دنیایی که همه چیز داره سقوط میکنه، احتمالا ما هم در حال سقوطیم، فقط به عنوان انسان های خوب و گوگولی، چتر گرفتیم دستمون که توی جریان سقوط، باقی اشیاء به مغزمون اصابت نکنن!

  • ۲ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۵
  • ۱۷۷ نمایش
  • شبگرد

سربالایی

۱۷
خرداد


چند ماهِ پیش کارم رو تحویل دادم. دلیلش خوددرگیری رئیسم بود و البته از کسی که به واسطه ی آقازاده بودن آسانسوری رشد کرده، انتظار بیشتری نمیره. از اون روز تا الان، تحت فشار روانی شدیدم. متاسفانه من آدم کاری نکردن نیستم و این وضعیت داره دیوانه م میکنه. برای موقعیت های کاری جدید هم وسواس زیادی به خرج میدم و چندین مولفه رو در نظر میگیرم که مهمترینش اینه: جای شخص مستحق تری رو اشغال نکنم! من نمیتونم به خاطر احساسات شخصیم، موقعیت شغلی یه پسر جوون که قصد ازدواج داره رو اشغال کنم یا حقوقی رو دریافت کنم که فرق زیادی به حال زندگیم نداره ولی خانم یا آقای دیگه ای هست که به این حقوق برای گذران زندگیش نیازمنده. سازگاری کار با شرایط زندگیم هم مهمه و فقط امکان دورکاری دارم.  خلاصه اینجوریه که روزها و شب ها میگذره و من پریشون تر میشم. روزها که درگیر رسیدگی به امورات امپراطور نینی هستم و شب ها تا دیر وقت، ذهنم درگیر اینه که چه کاری ازم برمیاد؟ حتی گاهی برای خروج از این فضا به کار تباهی مثل ارشد خوندن فکر میکنم! قسمت ترسناک کار اینجاست که هرچه از فضای فعالیت مفید فاصله میگیرم، تغییراتی رو در روحیه م می بینم که باهاش بیگانه بودم تا الان. مثلا روز به روز بیشتر از فضای بحث های جدی فاصله میگیرم و موضوعاتی که بهشون فکر میکنم دم دستی تر و سطحی تر میشن.

این روزها بیشتر از هر روز دیگه ای، جای خالی خانواده م رو حس میکنم. خانواده ای که اگر بهشون نزدیک بودم یا حداقل هفته ای یه بار می دیدمشون، زندگی برام آسون تر میشد. به هر حال شرایط فعلی جور دیگه ایه و باید با تمام قوا جلوی مچاله شدن روحیه م رو بگیرم.


  • ۵ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۰۷:۱۲
  • ۱۸۳ نمایش
  • شبگرد

493

۲۹
ارديبهشت


از این شلوارها که پایین پاچه شون کش داره میخرید و می پوشید؟

در روزگاران گذشته، مامان های خانواده ی ما به شلوار بچه های زیر دو سال شون کش میزدن که اگر از مشمای بچه، پی پی بیرون زد، بالای کش جمع بشه. شخصا بارها بچه هایی با این وضعیت رو مشاهده کردم!

خلاصه خواستم حسم رو نسبت به این مدل شلوار به عرضتون برسونم :)


  • ۲ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۴۳
  • ۱۹۹ نمایش
  • شبگرد

491

۱۷
ارديبهشت

ساختارهای قدرت، چه بلایی میتونه سر آدم بیاره؟
سه چهار ساله این بنده ی خدا رو دورادور میشناسم. یه مدت وبلاگش رو میخوندم و بعد نوبت توییترش رسید و پیج اینستاگرامش. خوشحال بودم که این مدل آدم های خوشفکر وجود دارن و بعد که مقامش کمی بالاتر رفت، خوشحال تر شدم. سطوح بالای مدیریت فرهنگی، به همچین آدم هایی نیاز داره. تا اینکه اخیرا فرصت کردم و مطالب جدیدش رو خوندم. آقای محترم رسما تبدیل شده به توجیه کننده و مدافع سازمان و البته مدیرانش که تعریفی هم نیستن ابدا. یه کلونی هم دور خودش تشکیل داده که شامل یه سری آدم معروفه.
نمیدونم واقعا چی فکر کردم با خودم در مورد آدم ها و قدرت؟ رشد توی ساختار، دقیقا همین رفتارها رو نیاز داره. اگر نه، همه چیز اینقدر گند نبود! اینطور هم نباشی، میندازنت بیرون یا یه گوشه جوری منزوی ت میکنن که از همه چیز و همه کس ببری!


  • ۴ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۶:۳۰
  • ۱۷۴ نمایش
  • شبگرد

قتل مدرن

۱۲
ارديبهشت


طرفدارهای سقط جنین، بد نیست فیلم واکنش جنین در مقابل کورتاژ رو ببینن. دست و پایی که اون موجود کوچیک و بی دفاع برای زندگی میزنه. بدن، بدن شماست؟ اوکی. پس سعی کنید در مورد بدنتون و راه های جلوگیری از باردار شدن، مطالعه کنید و مثل انسان های بدوی نباشید. بچه وقتی به وجود بیاد، دیگه یه انسانه و شما حق تصمیم گیری در مورد حیاتش رو ندارید!

پی نوشت: اینستاگرام، هر خوبی داشته باشه، یه بدی داره. به حیوون ها بلندگو داده!


  • ۱ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۱۷
  • ۱۳۱ نمایش
  • شبگرد

487

۲۳
فروردين


هارد برداشتم، دو بار رمزگذاریش کردم و چفت و بستش رو محکم کردم. با این حال وقتی که خواستم فایل ورد رو پر کنم، یه موجود نامرئی جلوم رو گرفت. گفت ننویس. اینجا هم ننویس!


  • ۳ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۲۸
  • ۲۱۸ نمایش
  • شبگرد